خانم سنگین وزنی بود همراه با دختربیست و پنج شش سالهای که چهره سرد و ماتی داشت. چهارپایهای گذاشتند و خانم تمام وزنش را روی دختر انداخت تا تکیهاش کند و روی چهارپایه بنشیند. دختر هم همان جلو و چهار زانو نشست و چند وقت یکبار خیره به گلهای فرش سری تکان میداد. رفتار عادی نداشت. روسریاش را گره سفتی زده بود . دهانش نیمه باز بود و سرش پایین. لباس مندرس و گشادی به تن داشت. همراه با عینکی که به صورتش چسپانده بود. بدون آنکه جایی را نگاه کند به فرش خیره میشد. روضه که شروع شد سرش پایین تر رفت و آرام آرام گریه میکرد و دستانش را آرام تر به سینهاش میکوبید. داشتم فکر میکردم تفاوتهایمان چقدر زیاد است. میان منی که اینجا نشستهام و دارم خیره خیره نگاهش میکنم و او که سرش را پایین انداخته و دارد سینه میزند و شاید تنها نقطه مشترکمان همین روضهای ست که اشکمان را در میآورد.
پینوشت: تو نقطه مشترک قلبهایی یا حسین