عین دیوانه ها ایستادم و نگاهش کردم
توی صورتش خیره شدم و خندیدم
تا رو برگرداند دهانم قفل شد
رو برگرداندم و رفتم
پینوشت: دلم می خواست یک آشنایی بدهم که ما از یک قبیله ایم
عین دیوانه ها ایستادم و نگاهش کردم
توی صورتش خیره شدم و خندیدم
تا رو برگرداند دهانم قفل شد
رو برگرداندم و رفتم
پینوشت: دلم می خواست یک آشنایی بدهم که ما از یک قبیله ایم
پیرزنهای چادر به دندان گرفته ای
که با یک کیسه بزرگ دولا دولا در کوچهها می دوند
به سمت گنبد فیروزه ای مسجد جامع
این زیباترین تصویر محله ما زمان غروب است.
خلوتت را بهم نمی زنم
فقط یک سینی چای تازه دم آوردهام
اندازه نوشیدن یک چای کنارت می نشینم
و زود می روم
خلوتت را بهم نمی زنم
داشتی فکر می کردی، به چیزهای مهم به فکرهای بزرگ و به آرزوهای دور
نوش جانت
دیگر می روم تنها باشی
پاییز فصل شعرهای در گلو مانده است
فصل حرفهای در گلو خفته
باید بیرون ریخت شعرهای در گلو مانده پاییزی را
در ابتدای زمستان
باران می بارید
و من!
خیس می شدم
شعرهایم خیس می شد
احساسم خیس می شد
نگاهم خیس می شد
نگاه خیسم
خیره به عابران چتر به دست شهر
این حرفهای خیس را گفت:
چترهایت را ببند.
باران دلش می گیرد...
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن...