خاطره
ارسال شده توسط : عطیه همتی در ۲۷ تیر ۱۳۹۴
باران می بارید
و من!
خیس می شدم
شعرهایم خیس می شد
احساسم خیس می شد
نگاهم خیس می شد
نگاه خیسم
خیره به عابران چتر به دست شهر
این حرفهای خیس را گفت:
چترهایت را ببند.
باران دلش می گیرد...
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن...
۰۹ مرداد ۱۳۹۴ در ۰۲:۰۵
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود…
.
.
.
.
بازم من و سوالام!این شعر مال قیصره؟کدوم کتابش؟
[پاسخ]
عطیه همتی پاسخ در تاريخ مرداد ۹م, ۱۳۹۴ ۱۴:۵۵:
نخیر به یقین این سعر قیصر نیست
[پاسخ]
۱۲ مرداد ۱۳۹۴ در ۰۱:۴۵
خیلی سپاستم عطیه جان
گاهی گمان نمیکنی رو سرچ کن!
ولی جدا از وزن شعر قشنگیه
[پاسخ]
عطیه همتی پاسخ در تاريخ مرداد ۱۲م, ۱۳۹۴ ۰۹:۳۵:
شعرش بد نیست
[پاسخ]
۱۲ مرداد ۱۳۹۴ در ۱۴:۰۲
شعره انگار از علی شریعتیه
[پاسخ]
۱۳ مرداد ۱۳۹۴ در ۰۰:۳۰
چواب کنکور اومده و چندان دلچسب نیست و بنا دارم به روحیه دادن به خودم.این بود که بنظرم خیلی قشنگ اومد
[پاسخ]
۰۱ شهریور ۱۳۹۴ در ۱۲:۴۸
بابا .. پست جدید لطفا
[پاسخ]
۰۱ شهریور ۱۳۹۴ در ۲۳:۴۴
خانم هستی از هیچکدوم نه قیصر نه شریعتی تو وبلاگا اشتباه منبعشو ذکر کردن.از رها محمودیه
[پاسخ]
۰۲ شهریور ۱۳۹۴ در ۲۲:۲۶
ترسم از این است که
یک شب بخواهی به خوابم بیایی
و من هم چنان به یادت
بیدار نشسته باشم.
سید علی صالحی
[پاسخ]
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ در ۰۱:۱۱
میام براتا
[پاسخ]